Thursday, September 23, 2010

هستم اگر میروم

"از زندگی مجرمانه خسته شدم..."
حتماً این نوشته و نوشته های دیگرش را بخوانید. این نوشته باعث شد باز هم فکر کنم چند درصد لینک های مورد علاقه ام فیلتر شدن؟ چرا اینقدر تعداد چیزهای مورد علاقه مان که غیر مجازند زیاد است؟
نکنـد خود ما غیر مجازیم؟!؟؟

"رفتم تا به خودم ثابت کنم دفن نشده‌ام، که هنوز زنده هستم..."


من هم هنـــــــــــــوز زنده ام ...

Monday, September 13, 2010

منزل ما نزديكي يكي از ايستگاه هاي مترو هستش و مردم زيادي هر روز از اين محل در حال رفت و آمد هستند.
اين چند روز گذشته كه منِ نيمه مومن، خسته و كوفته قبل يا بعد از اذان خانه رسيده تا زير سر و صداي كولر دلي ازعزاي 20 ساعت گرسنگي در بيارم، توجهي به بيرون خانه نداشتم. اما روزهاي آخر ماه رمضان كه سر اذان رسيدم خانه ديدم يكي از همسايه ها سر  بلندگوي خود را به سمت خيابان كج مي كند و ربناي استاد رو قبل از اذان براي مردم گذري پخش ميكند! 
در واقع داره جبران كم كاري صداي و سيماي عزيز ما را ايشان مي كشد.
آخه مگر ميشود ماه رمضان بي دعاي سحر استاد موسوي و بي ربناي استاد شجريان

Wednesday, September 8, 2010

بهشت



هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

Friday, September 3, 2010

قله هاي مه آلود



پر کن پیاله را
کاین اب اتشینُ
دیری است ره به حال خرابم نمیبرد!
این جام ها - که در پی هم می شود تهی-
دریای اتش است که ریزم به کام خویشُ
گرداب می رباید و آبم نمیبرد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه الود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
انجا ببر مرا که شرابم نمیبرد....!
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم از دل که : آب ....آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد
 
پر کن پیاله را....