اي شادي ِ آزادي !
روزي که تو بازآيي
با اين دل ِ غم پرور
با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگين است
دل هامان خونين است
از سر تا پامان خون مي بارد
ما سر تا پا زخمي
ما سر تا پا خونين
ما سر تا پا درديم
ما اين دل ِ عاشق رادر راه ِ تو آماج ِ بلا کرديم
مي گفتم :روزي که تو بازآيي
من قلب ِ جوانم راچون پرچم ِ پيروزي بر خواهم داشت
وين بيرق ِ خونين را بر بام ِ بلند ِ تو خواهم افراشت
مي گفتم :روزي که تو باز آيي
اين خون ِ شکوفان راچون دسته گل ِ سرخي در پاي تو خواهم ريخت
وين حلقه ي بازو رادر گردن ِ مغرورت خواهم آويخت
اي آزادي !
بنگر ! آزادي !
اين فرش که در پاي تو گسترده ست
از خون است
اين حلقه ي گل خون است
گل خون است ...اي آزادي !
از ره ِ خون مي آيي
اما مي آيي و من در دل مي لرزم :
(اين چيست که در دست ِ تو پنهان است ؟)
(اين چيست که در پاي تو پيچيده ست ؟)
اي آزادي !
آيا با زنجيرمي آيي ؟